یه اتفاق کذایی تو این چند سال هی تکرار میشه و هربار دقیقا همون سناریو و این تکرار داشت من رو از پا درمیاورد. حس میکردم تو یه لوپ گیر کردم و نمیتونم ازش فرار کنم. مهم نیست چقدر تلاش کنم، باز هم برمیگردم سر نقطه اول. سر همون اتفاق همیشگی. من از چالش نمیترسم. چیزی که من رو خسته کرده و دیگه رمقی برام نزاشته تکراره.اما میدونستم این تکرار بی دلیل نیست. اگر هی داره تکرار میشه یعنی هنوز یه چیزی هست که نفهمیدی. یه چیزی هست که رها نکردی. یه چیزی رو جا انداختی. اما نمیدونستم چی. هرچیزی که به ذهنم میرسید رو تو این یک سال بررسی کرده بودم و خودم رو تو یه شرایط خیلی سخت قرار داده بودم تا ازشون رها شم. از هرچیزی که من رو ضعیف و آسیب پذیر کرده بود. از هر چیزی که تصمیماتم رو کنترل میکرد. فکر میکردم تا حد زیادی موفق شدم. من تو این یک سال همه جوره همه تلاشم رو کرده بودم. پس چرا تموم نمیشه؟ این سوایه که خیلی وقته دارم میپرسم. چرا چرا چرا چرا تموم نمیشه؟شبش که رسیدم خونه به خودم گفتم تا وقتی نفهمیدی نمیخوابی. چراغ رو خاموش کردم و شمع رو روشن کردم و رو تختم دراز کشیدم و تا سه صبح به نور روی دیوار خیره شدم بودم و فکر میکردم.من تا الان خودم رو همه جوره کند و کاو کرده بودم. پس چرا هنوز هم دچار همون احساسات قدیمی میشم؟ یعنی هنوزم یه سری چیزها بود که جا انداخته بودم؟ شاید به اندازه کافی نگشته بودم. یا ترسیده بودم که بیشتر بگردم. چیو جا انداختی؟ چیه که هر بار تو رو آزار میده؟ کجا رو داری اشتباه میری؟ این سوال ها هی تو ذهنم میچرخید.دست کردم تو اعماق وجودم و هرچی تو درونم بود رو بالا آوردم. هر چیزی که خودش رو از من پنهان کرده بود. هر چیزی که فکر میکردم حل کردم و حل نشده بود. وقتی با همه اینها مواجه شدم، فه اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13