اوهام

ساخت وبلاگ
یه اتفاق کذایی تو این چند سال هی تکرار میشه و هربار دقیقا همون سناریو و این تکرار داشت من رو از پا درمیاورد. حس میکردم تو یه لوپ گیر کردم و نمیتونم ازش فرار کنم. مهم نیست چقدر تلاش کنم، باز هم برمیگردم سر نقطه اول. سر همون اتفاق همیشگی. من از چالش نمیترسم. چیزی که من رو خسته کرده و دیگه رمقی برام نزاشته تکراره.اما میدونستم این تکرار بی دلیل نیست. اگر هی داره تکرار میشه یعنی هنوز یه چیزی هست که نفهمیدی. یه چیزی هست که رها نکردی. یه چیزی رو جا انداختی. اما نمیدونستم چی. هرچیزی که به ذهنم میرسید رو تو این یک سال بررسی کرده بودم و خودم رو تو یه شرایط خیلی سخت قرار داده بودم تا ازشون رها شم. از هرچیزی که من رو ضعیف و آسیب پذیر کرده بود. از هر چیزی که تصمیماتم رو کنترل میکرد. فکر میکردم تا حد زیادی موفق شدم. من تو این یک سال همه جوره همه تلاشم رو کرده بودم. پس چرا تموم نمیشه؟ این سوایه که خیلی وقته دارم میپرسم. چرا چرا چرا چرا تموم نمیشه؟شبش که رسیدم خونه به خودم گفتم تا وقتی نفهمیدی نمیخوابی. چراغ رو خاموش کردم و شمع رو روشن کردم و رو تختم دراز کشیدم و تا سه صبح به نور روی دیوار خیره شدم بودم و فکر میکردم.من تا الان خودم رو همه جوره کند و کاو کرده بودم. پس چرا هنوز هم دچار همون احساسات قدیمی میشم؟ یعنی هنوزم یه سری چیزها بود که جا انداخته بودم؟ شاید به اندازه کافی نگشته بودم. یا ترسیده بودم که بیشتر بگردم. چیو جا انداختی؟ چیه که هر بار تو رو آزار میده؟ کجا رو داری اشتباه میری؟ این سوال ها هی تو ذهنم میچرخید.دست کردم تو اعماق وجودم و هرچی تو درونم بود رو بالا آوردم. هر چیزی که خودش رو از من پنهان کرده بود. هر چیزی که فکر میکردم حل کردم و حل نشده بود. وقتی با همه اینها مواجه شدم، فه اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13

شب ۲۸ دییک رخداد بزرگ بودیک اتفاق باشکوهو شاید بشه گفت نقطه عطف سه سال تزکیه مناما اون یه اتفاق بزرگ بیرونی نبودبلکه یه انقلاب درونی بودیه تصمیم به ظاهر کوچیک و سادهاما پشت اون تصمیم یه سوال بزرگ بود :آیا حاضری از خودت بگذری و یه درد طاقت فرسا رو برای یه مدت نامعلوم تحمل کنی اما تصمیم اخلاقی رو بگیری؟شروع کرد به صحبت کردن و من بهش گوش میدادم. تا پایان حرف هاش فرصت داشتم تصمیمم رو بگیرم. بین یه دو راهی بودم و باید هرچه زودتر تصمیمم رو میگرفتم و ثانیه ها داشت میگذشت. یه دو راهی بین خودخواهی و نیک خواهیبین منفعت و از خود گذشتگیبین انسان بودن و فرا انسان بودناین تصمیم هیچ تاثیر و نمود بیرونی نداشت و حتی کسی متوجه اش نمی شد. فقط من و استاد میدونستیم همون تصمیم بی اهمیت چه چالش سختی برای من بود. توی اون چند دقیقه ای که مهلت داشتم تصمیمم رو بگیرم ، یه جنگ نفس گیر تو درون من در جریان بود. همین طور که داشت حرف میزد ، تو ذهنم داشتم به مکالمه دو نفر با خودم گوش میدادم.اولی میگفت چی بهتر از این؟ به همین سادگی راحت میشی حتی بدون اینکه خودت کاری کرده باشی. فقط کافیه منفعل باشی و بزاری همین جوری که داره پیش میره پیش بره.دومی داشت میگفت اما اگر این ادم یه ادم دیگه بود باز هم منفعل بودی؟ اگر منفعل باشی آیا معنیش این نیست که دنبال راحتی و منفعت خودت بودی و تسلیم خواسته ها و احساسات شخصی خودت شدی؟ پس مسئولیتت چی؟دومی دوباره با صدای بلند تر گفت میدونی اگر این تصمیم رو بگیری داری به چی تن میدی؟ میدونی با دست های خودت چه عذابی رو روی سر خودت خراب میکنی؟ میدونی هر روز باید با چه دردی مواجه شی؟ واقعا میخوای همچین دردی رو تحمل کنی؟ همه چیز داره طبق چیزی که برای تو بهتره پیش میره ، چرا میخوای خودت جلو اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13

مجبورید به طور آگاه و هوشیار خودتان را تماشا کنید که در این اجتماع بشری آسیب می بینید. در حالی که قلبتان تکان نخورد. مانند آنها رفتار نکنید و به ارتقای خود ادامه دهید. این سخت ترین چیز است. اما فقط سخت ترین بودن به شما اجازه می دهد بهترین را به دست آورید. بهترین افراد فقط می توانند در پیچیده ترین محیط و بین پیچیده ترین افراد تزکیه کرده باشند.دیشب طبق عادتم قبل از خواب داشتم سخنرانی استاد رو گوش میدادم. رسید به این تیکه. بغض کردم و به آرومی لبخند زدم. اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13